با اینکه وجب به وجب این اتاق را می شناسم، باز هم با چشمانم جست و جو می کنم، چرا که همیشه فکر می کنم شاید جایی ندیده وجود داشته باشد که زندگی ام را قابل تحمل تر کند؛ مثلا میخی که با آن بتوانم پریشانی ام را روی لبه ی تخت خط خطی کنم، یا اگر ناگهان ناپدید شوم، اثری از من بر جا مانده باشد. اما هیچ چیز وجود ندارد. به هرحال، هدف جک، مرگ من نیست.
جک می داند که هیچ چیز بهتر از روال عادی زندگی نیست، از این رو هر چیز شبیه آن را از من دریغ می کند. اگرچه این را نمی داند، و دارد به من لطف می کند، چون روال عادی زندگی ام مختل شده، هیچ خطری وجود ندارد که دیوانه شوم و نتوانم فکر کنم؛ و من باید بتوانم فکر کنم.
سرم را می چرخانم و به کسانی نگاه می کنم که می خندند و جوک می گویند، و تلاش می کنم این را بفهمم که زندگی ام به جهنمی تبدیل شده که هیچ کدام از افراد حاضر در اینجا حتی نمی توانند تصورش را بکنند.