مورد بعدی یک کیف زیپی بخار کرده به اندازه ی یک آیپاد کوچک بود. داخلش پر از خرده ریز است. یک چیز شکسته، مثل شیشه خرده. آب شور دریا وارد این کیف شده و از داخل روی دیواره هایش بخار کرده و نمی شود به راحتی داخلش را دید. می دوم توی اتاق و یک حوله برمی دارم. وقتی برمی گردم، دوباره همان جوری می نشینم زمین و پلاستیک دور و بر کیف را پاک می کنم ولی هنوز از داخل بخار دارد. دوباره می روم سراغ قیچی و گوشه ی کیف را با دقت می برم. تمام چیزهای داخلش را دانه دانه می ریزم روی هوله.
چند تا الماس می افتد بیرون. زیبایی و خوش تراشیشان توی نور خورشید بدجوری چشم آدم را می گیرد. خیلی زیادند. اصلا نمی توانم بگویم چندتا. صد تا؟ دویست تا؟ همه این زبان بسته ها ولو شده اند توی آفتاب. ظاهر تراششان که بیشتر به طرح گلابی و شاهزاده شبیه اند، ولی خب طرح قلب و اشکم بینشان می بینم. من خودم تراش و رنگ و اندازه الماس ها را یاد گرفته ام. پیش از آن که من و مارک روی طرح الماس روی حلقه ام به توافق برسیم، تقریبا تک تکشان را وارسی کردم.
نگاهی به دست هایم می اندازم؛ حلقه خودم هم زیر آفتاب برق می زند. تقریبا همه الماس ها یک اندازه اند. همه شان نیز هم اندازه ی سنگ روی انگشتر خودم هستند. یعنی حدودا دو عیار. وای، خدای من. دوباره سرم را می گیرم پایین و به توده الماس های درخشان و زیبای کف زمین نگاه می کنم، نفسم بالا نمی آید. آفتاب ازشان می گذرد و رد می شود. شاید ارزش این الماس ها چیزی در حدود دو میلیون پوند باشد. وای، وای، وای. خدای من.