یک داستان معمایی تاریک و پرمایه.
مخاطبین «لیان موریارتی»، «پائولا هاکینز»، و «روث ور» عاشق این کتاب خواهند شد.
با آشکارسازی های غافلگیرکننده تا انتهای کتاب.
مرد، گرمکن را روی لباس های خیسش می پوشد و قبل از بستن زیپ کمی با آن کلنجار می رود. دوباره می گوید: «ممنونم. واقعا.» «آلیس» رویش را برمی گرداند تا ببیند سگ ها کجا هستند. «سدی»، خیس و نحیف، کنار پایش نشسته است؛ دو سگ دیگر لب آب، این ور و آن ور می دوند. «آلیس» دوباره رو به مرد می کند.
از مرد می پرسد: «چرا توی این بارون یه جای سرپوشیده نمیرید؟ هواشناسی میگه تا صبح فردا قراره بارون بیاد. خودت رو مریض میکنی.» مرد می پرسد: «تو کی هستی؟» چشمانش را تنگ می کند، گویی «آلیس» خودش را قبلا معرفی کرده و او برای لحظه ای فراموش کرده است.
سعی کرد مکالمه آن ها را تصور کند؛ در ذهنش «مارک» را دید که لبخندی توطئه آمیز می زند و می گوید: «ساعت هشت. یه راهی پیدا کن که بیای بیرون.» و خواهرش، خواهر زیبایش، خواهر ابله ا ش که تا کنون کسی او را نبوسیده است، می گوید: «میام!» انگار که صحنه ای از یک نمایش احمقانه شبکه «دیزنی» است.
در حال خوندن این کتابم و فوق العادس😀
خیلی جذاب و پر کشش و خلاقانه از خوندنش پشیمون نمیشید