حالا همه چیز واقعی است. ساعت سوئیسی زنگ می زند. ساعت به وقت اینجا یک و نیم است و در لندن دوازده و نیم. حالا او تجسم عینی همان چیزی است که هفته ها است در ذهنش بوده: یک فراری، مردی که خودخواسته آواره شده.
درمی یابد که امیدوار بوده است به نحوی ولو غم انگیز، به آرامش برسد، اما حالا که وقت آن رسیده، متوجه چیزی غم انگیزتر می شود: آرامشی درکار نیست، تنها همان مخلوط تهوع آور احساساتی است که از صبح زود امروز که خانه را ترک کرده، با او همراه اند، احساساتی که همزمان به طور ترسناکی تسلیم بودن و در عین حال تلاش برای بقا در آن ها نهفته است.
پاهایش را کنار تخت می گذارد. کف اتاق با پای بدون کفش هم گرم است. کفپوش از جنس وینیل یا فراورده مصنوعی دیگری است. اگر «فی» اینجا بود جنسش را می دانست، از طراحی داخلی خوشش می آید.