داستانی گیرا درباره ی زندگی زیر سایه ی مرگی فراگیر.
مخاطبین توسط شخصیت ها به داستان جذب خواهند شد.
اثری غنی از کاراکترهای خوش ساخت.
وای، «ماتیلدا» کوچولوی بیچاره. پدرت رو خوب یادم هست. مرد جذابی بود. اگه درس خونده بود یه چیزی می شد. ولی درست نیست امروز به چیزهای ناراحت کننده فکر کنیم. رک بگم این تابستون بدترین تابستون زندگیم بود. حالا هم امیدم به شما دو نفره که حال و هوام رو عوض کنید.
«جینین» یک چیزی دم گوش «کولت» گفت. «کولت» یک لحظه چشم هایش را بست و ناگهان دوباره بازشان کرد. از خودم پرسیدم چرا این قدر خسته است. حتما دلیلش این است که دائم، دست به سینه در خدمت مادرش است.
پدربزرگ وقتی داشتیم می رفتیم، گفت: «شبیه یک عروسک سرامیکی شده است.» زیر لب گفتم: «همانقدر هم راحت می شکنم.»