کتاب تب 1793

Fever 1793
کد کتاب : 23647
مترجم :
شابک : 978-6229588949
قطع : پالتویی
تعداد صفحه : 300
سال انتشار شمسی : 1400
سال انتشار میلادی : 2000
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 2
زودترین زمان ارسال : 6 اردیبهشت

برنده جایزه کتاب Rebecca Caudill سال 2003

نامزد جایزه خوانندگان جوان کالیفرنیا سال 2004

معرفی کتاب تب 1793 اثر لاوری هالس اندرسن

کتاب «تب 1793» رمانی نوشته ی «لاوری هالس اندرسن» است که نخستین بار در سال 2000 به چاپ رسید. در طول زمستان سال 1793، «متی کوک» در طبقه ی بالای قهوه خانه ی خانواده اش به همراه مادر و پدربزرگش زندگی می کند. «متی» روزهایش را با فکر کردن به نقشه هایی برای تبدیل قهوه خانه به موفق ترین کسب و کار در شهر «فیلادلفیا» می گذارند. اما اندکی بعد، یک تب واگیردار از راه می رسد. بیماری تمام خیابان ها را فرا می گیرد، همه چیز بر سر راهش را از بین می برد و جهان «متی» را واژگون می کند. «متی» به اصرار مادرش که به تب مبتلا شده، به همراه پدربزرگش از شهر می گریزد. او اما خیلی زود درمی یابد که بیماری همه جا را فراگرفته است. «متی» حالا باید به سرعت یاد بگیرد چگونه در شهری زنده بماند که هیچ شباهتی به گذشته ندارد.

کتاب تب 1793

لاوری هالس اندرسن
لاوری هالس اندرسن (زاده ی 23 اکتبر 1961) نویسنده ای آمریکایی است که بیشتر با رمان های کودک و نوجوانش شناخته می شود. او در سال 2009، برای فعالیتش در ادبیات کودک و نوجوان، برنده ی جایزه ی مارگارت آ. ادواردز از طرف انجمن کتابداران آمریکا شده است. او برای اولین بار با رمانی به اسم چیزی بگو که در سال 1999 منتشر شده است، سر زبان ها افتاد و به شهرت رسید.
نکوداشت های کتاب تب 1793
A gripping story about living under the shadow of rampant death.
داستانی گیرا درباره ی زندگی زیر سایه ی مرگی فراگیر.
York

Readers will be drawn in by the characters.
مخاطبین توسط شخصیت ها به داستان جذب خواهند شد.
Journal

Rich with well-drawn characters.
اثری غنی از کاراکترهای خوش ساخت.
VOYA

قسمت هایی از کتاب تب 1793 (لذت متن)
وای، «ماتیلدا» کوچولوی بیچاره. پدرت رو خوب یادم هست. مرد جذابی بود. اگه درس خونده بود یه چیزی می شد. ولی درست نیست امروز به چیزهای ناراحت کننده فکر کنیم. رک بگم این تابستون بدترین تابستون زندگیم بود. حالا هم امیدم به شما دو نفره که حال و هوام رو عوض کنید.

«جینین» یک چیزی دم گوش «کولت» گفت. «کولت» یک لحظه چشم هایش را بست و ناگهان دوباره بازشان کرد. از خودم پرسیدم چرا این قدر خسته است. حتما دلیلش این است که دائم، دست به سینه در خدمت مادرش است.

پدربزرگ وقتی داشتیم می رفتیم، گفت: «شبیه یک عروسک سرامیکی شده است.» زیر لب گفتم: «همانقدر هم راحت می شکنم.»