داستانی تکان دهنده درباره رابطه ای دوستانه که میان مرگ و زندگی منجمد شده است.
داستانی دلخراش و در عین حال باورپذیر.
درخشان، سرشار از دراما، عشق و امید.
دارم نخ های ابریشمی داستانم رو می ریسم، و پارچه دنیای خودم رو می بافم. رقصنده ی کوچولو تبدیل شد به عروسکی چوبی که نخ هاش رو آدم هایی تکان می دادن که توجه نمی کردن. من از کنترل خارج شدم.
غذا خوردن سخت بود. نفس کشیدن سخت بود. زندگی گردن از همه سخت تر بود. دلم می خواست دونه های تلخ فراموشی را ببلعم.
می ریسم و دنیا و رویاهام را می بافم تا وقتی که زندگی، شکلی به خودش بگیره. هیچ درمان جادویی وجود نداره، نمی شه برای همیشه ازش خلاص شد. فقط قدم های کوچیک به سمت بالا وجود داره؛ یه روز آسون تر، یه خنده ی غیرمنتظره، آینه ای که دیگر اهمیت نداره.
کی دوباره موجودش میکنید؟ لطفا هرچه زودتر انجامش دهید.
قشنگه و واقعا افکار یک نوجوون مخصوصا تو این دوره زمونه رو به تصویر میکشه، اگه روانشناسی دوست دارید بخونید.
بنظرم داستان خیلی جالبی نداشت
حدس میزنم شبیه داستان دختری که دیگر غذا نخورد باشه...