زندانی. این تنها کلمه ای بود که بارها و بارها شنیدم، وقتی دائم به دلیل مسکن به حال آمدم و از حال رفتم. شاید بهترین خوابی بود که از وقتی یادم می آمد، داشتم. آن هم با یک بینی شکسته و چند دنده ی ترک خورده.
دکترها من را فرستادند عکس بگیرم، داروی مسکن تجویز کردند، آنقدر با دماغم ور رفتند که دوباره سر جایش قرار گرفت، گرچه دقیقا حالی ام کردند که دیگر مثل اولش نمی شود. که همیشه شبیه بینی شکسته خواهد ماند. اما وقتی که بهبود پیدا کند، حداقل می توانم درست نفس بکشم. بسته های یخ روی دنده هایم گذاشتند که خیلی ناراحت کننده بود، چون یخ بعد از مدتی پوست را می سوزاند. اما بعد از آن، پوستم کرخت شد.
یک افسر پلیس-نه آن یکی که آن بلا را سرم آورد، بلکه یکی دیگر، یکی که از من اثر انگشت گرفت-پشت در اتاق بیمارستان نگهبانی داد، تا مطمئن شود که فرار نمی کنم. انگار که می توانستم فرار کنم. انگار که یک خلافکار واقعی بودم. انگار که اصلا خلافی کرده بودم. ایستاد و مراقب در بود تا پدر و مادرم رسیدند.