من از مادرم خواهش کردم... التماسش کردم تو فقط گریه نکن... شب نبود، اما هوا تاریک بود، مادرامون که اومده بودن تا دخترهاشون رو بدرقه کنن، گریه نمی کردن، فریاد می زدن. مادرم مثل سنگ بی حرکت ایستاده بود. خودش رو نگه می داشت، می ترسید بزنم زیر گریه.
من دختر مامانی ای بودم، تو خونه خیلی لوسم کرده بودن. حالا موهام رو پسرونه اصلاح کرده بودن و فقط یه کاکل روی سرم مونده بود. پدر و مادرم اجازه نمی دادن برم جنگ، اما برای من زندگی فقط یک مفهوم داشت؛ این که برم جبهه! این پلاکاردهایی که الان تو موزه ها هست، مثل "مام میهن تو را فرا می خواند!" و "تو برای جبهه چه کاری انجام دادی؟" روی من خیلی اثر می کردن. همیشه این شعارها جلو چشمام بود. ترانه ها هم همین طور؛ برخیز ای کشور عظیم... برخیز برای آخرین نبرد...
من وقتی اسرای آلمانی رو می دیدم خوشحال می شدم. خوشحال می شدم از این که اونا رو تو این وضعیت می دیدم؛ هم سرشون تو کیسه بود و هم پاهاشون... اونا رو از خیابونای روستا عبور می دادن، التماس می کردن؛ "مادر، نون بدید... نون..." تعجب می کردم از این که روستایی ها از خونه هاشون بیرون می اومدن، یکی به شون نون می داد، یکی یه تیکه سیب زمینی. پسر بچه ها پشت سر اسرا می دویدن و به طرف شون سنگ پرتاب می کردن... زن ها گریه می کردن...