گربه اشپزخانه مرده بود و همه اش تقصیر "موریگان" بود. نمی دانست کی یا چطور این اتفاق افتاده است. فکر کرد شاید شب غذای سمی خورده باشد. روی بدنش جای زخم حمله ی روباه یا سگ نبود. اگر همان یک ذره خون خشکیده ی گوشه دهانش نبود، آدم فکر می کرد خواب است. اما سرد و خشک بود. موریگان وقتی جسد گربه را در نور ضعیف صبح زمستان پیدا کرد، توی خاک و خل نشست پهلویش و اخمی پیشانی اش را خط انداخت. پوست سیاه گربه را از فرق سر تا نوک دم پشمالویش، نوازش کرد. زیر لب گفت: ببخشین گربه ی آشپزخونه. به این فکر کرد که بهترین جا برای دفن گربه کجاست و به این که از مادریزرگش پارچه ی تمیزی بخواهد تا گربه را لایش بپیچد. اما تصمیم گرفت که بهتر است این کار را نکند و...
داستان ها نقشی مهم و حیاتی در رشد و پیشرفت کودکان دارند. کتاب هایی که می خوانند و شخصیت هایی که از طریق ادبیات با آن ها آشنا می شوند، می توانند به دوستانشان تبدیل شوند.
زمانی در تاریخ بشر، تمامی آثار ادبی به نوعی فانتزی به حساب می آمدند. اما چه زمانی روایت داستان های فانتزی از ترس از ناشناخته ها فاصله گرفت و به عاملی تأثیرگذار برای بهبود زندگی انسان تبدیل شد؟
کتابی بود که انتظار زیادی ازش نداشتم و همش برای خوندنش بهونه میاوردم، حتی اول داستان اونقدرها هم جذبم نکرد... ولی چنان مجذوبش شدم که برای خوندن جلد دوم از شدت هیجان اروم نداشتم. به تازگی هم فهمیدم که موریگان یه کتاب دیگه هم داره به اسم موریگان و بازار مخوف؟ سر از پا نمیشناسم واسه خوندنش
این کتاب عالیه! من خودم انتظار زیادی ازش نداشتم ولی خیلی از داستانش و همچنین فضای داستان خوشم اومد. ترجمه نشر نودا رو هم خوندم و ترجمه خوبی هم داشت.