شیپور بزرگ به صدا درآمد
آرلن سرش را بلند کرد و به آسمان ارغوانی صبحگاه نگاه کرد. هوا هنوز مه آلود بود و طعم گس و مرطوبی داشت که بیش از حد آشنا بود. همان طور که در سکوت صبح گوشش را تیز کرده بود، دلش به آشوب افتاد و دعا کرد اشتباه شنیده باشد. او یازده ساله بود.
سکوتی برقرار شد و بعد دو بار دیگر، با فاصله ی کوتاه در شیپور دمیده شد. یک بار بلند و دو بار کوتاه؛ این یعنی جنوب و شرق. منطقهی کنار جنگل. پدرش دوستانی در بین چوب برها داشت. پشت سر آرلن، در خانه باز شد و آرلن میدانست که مادرش، در حالی که دهانش را با دو دستش پوشانده، آنجاست.
این بار با چه چیزی رو در رو میشدند؟
دیری نگذشت که سوار درشکه شده بودند و به سمت خانه های حاشیه ی جنگل میرفتند. کار کردن آنجاء به فاصله ی یک ساعته از نزدیک ترین ساختمان محروز، خطرناک بود، اما به الوار نیاز داشتند. هنگام راندن، مادر آرلن که خودش را در شال کهنه اش پیچیده بود، آرلن را نزدیک خودش نگه داشته بود.
آرلن غر زد: «من که بچه نیستم، مامان. لازم نیست مثل یه نوزاد بغلم کنی. نمیترسم.» ادعایش کاملا حقیقت نداشت، اما دلش نمیخواست بقیه ی بچه ها، او را که به دامن مادرش چسبیده است، ببینند. همین الآنش هم به اندازه ی کافی مسخره اش می کردند.
مادر آرلن گفت: «من می ترسم. اگه اونی که لازم داره یه نفر بغلش کنه من باشم چی؟»
پدر آرلن گفت: «الوارها هم همین طور.» و روی زمین تف کرد. با چانه اش به سمت کپه ی سیاهی که از الوارهای آن سال باقیمانده بود، اشاره کرد. آرلن از فکر کردن به اینکه حصارهای زهوار دررفتهی أغل حیوانات چطور می توانند یک سال دیگر دوام بیاورند، صورتش را درهم کشید، اما فورا احساس گناه کرد. به هر حال أنها فقط چوب بودند.