همهمه ای از جمعیّت بلند شد، چند زن و مرد مهربان و زیبا به طرفم آمدند و مرا بر شانه هایشان گذاشتند و لحظه ای بعد دوباره شادیشان آغاز شد، حلقه زدند و رقصیدند. نمی دانم به خاطر رفتار گرم پیرمرد بود یا به خاطر جشن و شادی که میان آن مردم جریان داشت و یا شاید به دلیل خاطرات و تصورات پیشینم از چنین سرزمینی بود که با آن ها از همان ابتدا، احساس غریبی نکردم. پیرمرد که نامش کاوه بود در کنار من می رقصید و من بر گردن پسر جوانی نشسته بودم که او هم به زیبایی پایکوبی می کرد. با پایان یافتن مراسم، هر دسته به سویی از ساحل رود رفتند، تا به خوردن و نوشیدن عصرانه بپردازند. من نیز با کاوه و پسرش اسفندیار -همان که موقع رقص مرا بر شانه اش حمل می کرد- ماندم. کاوه گفت: امروز سیزدهمین روز از ماه نخست بهار و نوروز است، روزی است که ما برخلاف آنچه که رایج است آن را نحس می دانیم و از خانه هایمان به طبیعت و صحرا می آییم. با خوشحالی گفتم: مردم این جا همه شاد و خوشبختند، این جا سراسر شادی و خوشحالی است...
آیا کودک شما هر روز مطالعه می کند، نه به خاطر این که مجبور است، بلکه چون خودش دوست دارد؟
زمانی در تاریخ بشر، تمامی آثار ادبی به نوعی فانتزی به حساب می آمدند. اما چه زمانی روایت داستان های فانتزی از ترس از ناشناخته ها فاصله گرفت و به عاملی تأثیرگذار برای بهبود زندگی انسان تبدیل شد؟
اگر تا به حال علاقهمند به داستانهای اساطیری نشدید، الان وقتشه!