عاشقانه ای برای مخاطبین در همه جا.
نامه ای عاشقانه به کتاب ها و مغازه هایی که آن را می فروشند.
سرشار از کاراکترهای دوست داشتنی، و برآمده از عشق به کتاب ها.
«امیلیا» کمی قبل تر جلوی جمعیت ایستاد و گفت: «پدرم ابتدا عشق به کتاب رو در من به وجود آورد و بعد من رو عاشق موسیقی کرد. اولین بار پنج ساله بودم که اجازه پیدا کردم ویولن سل بزنم. یک روز یکشنبه، مثل همچین روزی بود. من بلافاصله دلم برای ساز زدن ضعف رفت.»
او مدیر هنری یک مجله مخصوص زنان بود و زندگی اش با قهوه تلخ و ضرب الاجل هایی که برای مقالات و عکس ها تعیین می شد، می گذشت... حالا اینجا توی این شهر آرام و بی حادثه داشت از بی حوصلگی سرسام می گرفت.
او عاشق «ماود» بود؛ اما مگر پوره کردن هویج های ارگانیک و تقسیم آن ها در ظرف های کوچک تر، لباس های «ماود» را با شوینده خاص شستن تا بوی خوش اسطوخودوسش باقی بماند، و راهپیمایی های روزانه کنار رودخانه چقدر می توانست سرگرم کننده و مهیج باشد؟
داستان قشنگی داشت.