داستانی تاریک و پرپیچ و خم و شخصیت های عجیب، باعث تمایز این کتاب می شود.
مبتکرانه و با پیرنگی پیچیده.
این کتاب، جذابیت ویژه ای برای علاقه مندان به حل کردن معما و عاشقان کتاب ها دارد.
شب از نیمه گذشته بود و کتابفروشی را داشتند می بستند. آخرین مشتری ها حساب می کردند و می رفتند. «لیدیا» پای صندوق تنها بود و مشغول اسکن کردن بارکدهای یک دسته کتاب جلد نرم آموزش بچه داری که دختر نوجوانی می خواست بخرد. دخترک آبله رو بود و لب هایش پوسته پوسته شده بودند. پول نقد داد و «لیدیا» لبخند زد و چیزی نگفت. نپرسید آن دیروقت شب جمعه، یک دختر تنها در کتابفروشی چه می کند.
حتی در نوجوانی، «لیدیا» می دانست پدرش روزگار سختی دارد و می دانست که خودش جواب سوال های آزاردهنده ای را که زندگی برای پدرش پیش آورده بود، نداشت. نمی توانست داشته باشد. اما موضوع همیشه همین نداشتن جواب ها بود: معنی دوران کودکی اش، نتیجه ی ساعت هایی که در کتابخانه می گذراند، و در کل فلسفه ی پدرش موقعی که او هنوز دختر کوچکی بود.
پدرش همیشه می گفت ذهنت را برای جواب ها باز بگذار. ورق می زنی، فصل ها را می خوانی، کتاب بعدی را پیدا می کنی. می گردی و می گردی و می گردی، و هرچه سخت تر شد از پا نمی نشینی. ولی با زندانبان شدن، «تامس» نشسته بود، طوری که غبار می نشیند، طوری که موی افتاده می نشیند. مثل استخوان های مرده آرام گرفته بود.