ما با هم ازدواج کردیم وبه خانه ای نزدیک مدرسه نقل مکان کردیم . احد ترجیح داد تا با پدر و مادرم زندگی کند، اما هر شب به ما سر میزند و چون برادری دلسوز از برادر کوچکترش مراقبت میکند.من و کاوه هر روز با هم قدم در مکانی میگزاریم که چشمهای هزاران مشتاق به راه ما دوخته شده است . ما سعی میکنیم آنها را با نور علم و معرفت آشنا کنیم و راهشان را برای فردایی روشن هموار یازیم . روبرویمان دریچه ایست که به دشت پر از اتاقی گشوده میشود و آسمانش پر از ستاره امید است...