خانه ی شماره شش خیلی معمولی به نظر می رسید. یک خانه ی آجری دو طبقه با تراسی پر از انگور در میان باغچه ای مرتب که معلوم بود به آن رسیدگی می شود و حوضی نیز در آن به چشم می خورد. دو راه ورودی ماشین رو از باغچه می گذشت. یکی از آن ها پشت بوته های گل رز پنهان بود.
دلم می خواست باز هم باران و رعد و برق ادامه می یافت. در میان نور آفتاب این احساس بد را داشتم که هر حرکت من از کیلومترها دورتر نیز تحت نظر است. دست کم نمی توانست از چشم اولگا خانم، که ویلای بغلش برج های صورتی رنگ داشت و همچون مینیاتوری آمریکایی از قصرهای هایدلبرگی به نظر می رسید، نادیده بماند.
از جا برخاستم و به پشت اولین درخت دویدم. صدایی از جایی در نیامد. حتما آژیر و دزدگیر را خاموش کرده بودند. دولا دولا از روی باغچه گل ها گذشتم، چند تا مبل راحتی را واژگون کردم، به سمت تراس دویدم و به یک در کشویی شیشه ای چسبیدم. در حالی که دستانم را بالای پیشانی ام گرفته بودم، سعی کردم درون اتاقی را که مبلمان و تلویزیون داشت تماشا کنم. هنگامی که لیز خوردم در باز شد. به زمین خوردم. سپس به دور و برم نگاه کردم و وارد شدم.