چشمم را بستم و نفس عمیق کشیدم، انگار داشتم تمام شهر تازه و سرد و ترد را با یک نفس تو می دادم. از ته کوچه ی پشت خانه ها صدای همیشگی هواکش مرغدانی را می شنیدم. یک روز جو به من گفت صدای این هواکش بهترین صدای روی زمینه. گفتم چرا؟ گفت برای اینکه می دونی همیشه اونجاست.
یک غم زیر پوستی، یک غم عمیق و یک غم که می چرخد درون رگ هایت و تو دوست نداری تمام شود...
گفت دیگه باید تمام این چیزها رو فراموش کنی. هفته ی دیگه تنهاییت تموم می شه، از انفرادی می آی بیرون، نظرت چیه؟ دوست داشتم توی صورتش بخندم: چطور تنهایی آدم تمام می شود؟ خنده دار تر از این نشنیده بودم. ولی چیزی نگفتم، فقط گفتم چه قدر عالی.