در کوچه های شاه عبدالعظیم قدم می زدم و گه گاه از پیرمردی ، نشانی از استادکار این فن می گرفتم . عاقبت استاد کاری را یافتم . پیرمردی معتاد بود که کنار دیوار روی زمین داده بود . کنارش نشستم و با او مدتی گپ زدم . ظهر که شد ، او را به ناهار دعوت کردم . با هم به کبابی محل رفتیم و غذا خوردیم . بعد تقاضایم را بیان کردم . پیرمرد گفت : وسیله و ابزار می خواهم . گفتم : هرچه نیاز است ، همین الان برایتان می خرم . پس از ساخت یک ملخک ، همه ی ابزارها از آن تو ، پیرمرد دوباره گفت : مزد ساخت می خواهم . گفتم می پردازم. پیر مرد باز گفت : وضع مرا ببین ! جا و مکان خوابیدن ندارم ، برایم خانه ای اجاره کن تا برایت ملخک بسازم و طرز ساخت آن را به تو بیاموزم . دانستم توقعاش خیلی بالاست ، رهایش کردم . دو روز دیگر هم کار کردم تا عاقبت فوت و فن آن را یافتم . نزدیک غروب بود که دست ساختم را به پرواز در آوردم . چه اوجی گرفت ؛ ولی در تاریکی گم شد. صبح روز بعد ، با تجربه ای که داشتم ، یکی دیگر ساختم و نفس راحتی کشیدم . موجب تأسف است که مورخان محلی هم که تخصص و ذوق و سلیقه شان در نوشتن این گونه مطالب بود ، آن قدر دست روی دست گذاشتند و از حال و روز و هنر و صنعت و مهارت این مبتکران ننوشتند تا یک به یک خرقه تهی کردند و این برگ زرین از کارنامه فرهنگ غنی ما حذف شد .