بلند شدم و به اتاقم رفتم. برای مریم نامه ای نوشتم و همه چیزم را از همان ابتدا برایش تعریف کردم. داستان عجیب و غریبی از آب در آمد، عجیب و غریب تر از آنکه باورنکردنی باشد. گوشی ام را درآورم و به جدیدترین عکس هایش به خنده ی از ته دلم بود، اما طولی نداشت. خیلی زود فهمیدم که نمی توانم جلوی اشک هایم را بگیرم. نمی تواستم به این فکر نکنم که این غم انگیز ترین پایان خوشی است که می توانست اتفاق بیفتد...