من هنوز توی همان شرکت نقشه کشی کار می کنم که سوده را آنجا دیدم. بیست سال است میز کارم کنار پنجره ای است که از پشت آن چنارهای ولیعصر را تماشا می کنم و اگر پاییز و زمستان هوا تمیز باشد، برف های نوک دماوند را. حالا مجبورم بگویم میزم را بیاورند طبقه ی اول، نزدیک در آسانسور. سال های اول سوده برایم فرم پر می کرد و دعوتنامه می فرستاد. وقتی مطمئن شد بعد رفتنش از دور نمی تواند چیزی را توی من عوض کند، زن یک وکیل آلمانی شد، دو تا دختر چشم آبی دنیا آورد و همان طوری که همیشه دلش می خواست من را تربیت کند آن ها را بار آورد.