یک هفته قبل از تولد شانزده سالگی ام بود که آن پسر از در بیرون افتاد و همه چیز عوض شد. این شروع خوبی است؟ خانم کیلند، که در مدرسه ی دهکده معلم من بود، همیشه می گفت باید با اولین جمله خواننده را در چنگ تان بگیرید. اگر با توصیف آسمان یا هوا یا بوی سبزه های تازه ی کوتاه شده یا هرچیز دیگری وقت تلف کنید، مردم زحمت خواندن بقیه ی متن را به خودشان نمی دهند، و داستانی که می خواهم تعریف کنم خیلی مهم است. در واقع، مهمترین داستان دنیاست. پایان جهان... و مهمترین داستان.
به هرحال، من خسته و کثیف بودم و مغزم اصلا کار نمی کرد که در توی دیوار قدیمی باز شد و این پسر تلوتلوخوران بیرون آمد و روی سبزه ها افتاد. خیلی لاغر بود با موهای بلند و خیلی سیاه که روی پیشانی اش صاف کوتاه شده بود، و من گیج شدم چون اول او را نشناختم. اما روی یک طرف صورتش خون ریخته بود. در واقع از یک گونه اش یک عالم خون داشت بیرون می ریخت. خون روی شانه اش چکیده بود و پیراهنش غرق در خون بود.
پرسیدم: «چطور زخمی شدی؟» دستش را روی سرش گذاشت، بعد طوری خون روی سر انگشتانش را بررسی کرد که انگار برای اولین بار متوجهش شده باشد: «نمی دانم. حدس می زنم چیزی با من برخورد کرده. تمام آنجا داشت فرو می ریخت... آن معبد توی هنگ کنگ. توفان بود. باید توی تلویزیون دیده باشی.» «تلویزیون وجود ندارد. دیگر نیست.» این هم یک چیز دیگر بود که درست در نمی آمد. پرسیدم: «تو کی در هنگ کنگ بودی؟» «همین حالا. درست یک دقیقه پیش.»