نخستین آموزگارم اسقف بورش بود. در آن زمان او اسقف کلیسای اعظم ارتش در کرس و بالاترین مقام روحانی برای سراسر منطقه ای بود که از مدتی پیش به اشغال روسیه درآمده بود.
اسقف کهنسال که چهرهٔ دلپذیری داشت و به این دلیل به گروه جدید همسرایان علاقه داشت که نغمه های سرودهای مقدس گوناگونی را که قرار بود آن سال بخوانند خود سروده بود، اغلب سر تمرین های ما حاضر می شد و با عشقی که به بچه ها داشت، با ما بسیار مهربان بود.
به زودی، به دلایلی، شروع به نشان دادن لطف و مهربانی بیشتری به من کرد، شاید به این سبب که صدایی استثنایی داشتم که حتی وقتی صدای دوم گروه بزرگ همسرایان بودم، بهتر از بقیه شنیده می شد، یا شاید چون بسیار شیطان بودم و او علاقهٔ خاصی به این گونه تخم جن ها داشت. به هر حال، علاقهٔ خاصی به من نشان می داد و دیری نگذشت که حتی در آماده کردن درسهایم به من کمک می کرد.
پدرم هم خانه بود و پس از معاینهٔ پزشکان و ترک آنجا (با این تصمیم که برای تزریق سولفات مس دو بار در روز و مالیدن روغن طلا به چشمانم سه بار در روز، دستیاری نزد ما بفرستند)، آن دو مرد که زندگی به نسبت به هنجاری را تا سن وسال کهنسالی زیسته بودند با باورهایی کمابیش یکسان با وجودی که سن وسال آمادگی خود را در شرایطی به کلی متفاوت گذرانده بودند برای نخستین بار با هم به گفت وگو نشستند.