مثل پر کاهی بین آسمان و زمین معلق مانده بودم. انگار تکه ای شبح بودم سیال و بی وزن که روی هوا سر می خوردم و توی باد جلو می رفتم و دستم به جایی بند نبود. فقط زمزمه ی دوردست زنی را می شنیدم. زنی که نمی دانستم کجاست و نمی دیدمش، اما انگار نامم را از لابه لای ابرها صدا می زد. سعی کردم دور و برم را ورانداز کنم اما همه جا از بخار غلیظ و مه دود سفید پر شده بود. دهانم را باز کردم و خواستم فریادی بکشم شاید زن ناشناس پیدایم کند و از آن پرتگاه نجات یابم، ولی قبل از آن که فریاد ناامیدانه ای را سر بدهم، سقوط آزاد شد و با سرعت سرسام آوری قیه کشان از آسمان افتادم پایین و در همان حال احساس می کردم کسی انگشت ها و کف پاهایم را با مهربانی نوازش می کند. سراسیمه از خواب پریدم.