من هم خسته شدم . از این شهر کوچک. از این که همه می شناسندت. همه را که می شناسی. باید به همه حساب پس بدهی. همه را از خودت راضی نگه داری. مگر من بدم می آید توی یک شهر بزرگ زندگی کنم. پیشرفت کنم. ولی آخر اینجا هم دل خوشی هایی دارم. شاید تو بخندی. ولی نشا های گوجه و بادمجانم تازه جان گرفته اند... آفتاب گردان ها تازه دانه کرده اند ...