مادربزرگ پاتریک مرده بود. یکی از دوستان مادرش گفته بود که او به بهشت رفته، اما پاتریک چون زمان دفن آن جا بود خوب می دانست که او را توی یک جعبه ی چوبی گذاشته اند و بعد جعبه را توی یک گودال جا داده اند. بهشت جای دیگری بود و آن زن دروغ گفته بود، مگر آن که این کار هم مثل فرستادن یک بسته ی پستی باشد. مادربزرگ را که توی جعبه گذاشته بودند، مادرش خیلی گریه کرده بود و به پاتریک گفته بود که به خاطر مادربزرگ خودش این کار را می کند. ولی این که احمقانه بود، چون مادر بزرگ خودش هنوز زنده بود و فقط لازم بود با قطار بروند و او را ببینند که خسته کننده ترین کار روی زمین بود...
کتاب بی خیال