در فاصله ای که قطار از رشته کوه های آپّن نین می گذشت با خود می گفت «حالا برایم خانم جولیا تبدیل شده به یک شبح. اگر دنبال بارسانتی نرفته باشد دنبال هیچ کس دیگری راه نیفتاده برود. به یقین خودش را توی دریاچه نینداخته. در این صورت نامه ای از خودش به جا گذاشته بود. و تازه نمی رفت که با دو تا چمدان خودش را به آنجا بیندازد.» اندیشید: «بنابراین کلمه "فرار" را از روی پرونده پاک خواهم کرد و خواهم نوشت "ناپدید شدن".» صبح روز بعد رفت سراغ وکیل ازنْگرینی. «وکیل عزیز، مسیر عوضی بود. از خانم جولیا هیچ اثری نیست. بارسانتی، خودش بود، اما با یکی دیگر. فکرش را بکنید: همسر یک وکیل مجلس. می تواند تسلای خاطری باشد وکیل.» سربازرس قدم به قدم و نکته به نکته ماموریت رمی اش را تعریف کرد و وقتی رسید به موضوع نامه از وکیل پرسید: «هیچ وقت خود شما نشنیده اید خانم، از این بارسانتی، اسمی ببرد قبل از اینکه من راجع به او با شما حرف بزنم؟» «هیچ وقت.»
کتابی فوق العاده با پایانی غافلگیرکننده و غیرمرسوم ولی با ترجمه ای به شدت مربوط به گذشته.
بدترین ترجمه دنیا را در این کتاب ببینید