اصلا چی شد که این طوری شد؟ کی کلنگ اول آوارگی منو زد؟ بابا؟ مامان؟ یا اون" مد آدامز" هنرپیشه لعنتی آمریکایی که مامان یک عمر در داغ همذات پنداری احمقانه اش با او، هم خودش سوخت و هم ما را سوزاند؟ چرا بعضی ها فکر می کنند می توانند قاصدک باشند؟ فقط به اندازه یک پوف نه چندان محکم بچسبند به ساقه شان و بعد آن پوف، برای خودشان، دل خودشان و آرزوهایشان رها بشوند و بروند؟ هیچ فکر نمی کنند به آن تفاله ای که می ماند؟ که آن ساقه تک و تنها، زشت و بی خاصیت چه خاکی باید به سرش بریزد؟