وقت سر بریدن است. وقت آن است که سر مرا ببرنّد و بگذارند روی دست شما، خواهش می کنم اجازه ندهید این کار را بکنند؛ می دانم که آنها لذتی نمی برند. چرا به من رحمی نمی کنند؟ چرا به بچه ها رحمی نمی کنند؟ نجاتم بدهید. شاید به نظر برسد من هم یک آدم باشم. آدمی که فقط قصد درد دل کردن ندارد. می خواهد بنویسد، خودش را در شما و شما را در خودش. می دانم که شما نمی دانید عاقبت این نوشته به کجا می رسد. همین خوب است که شما نمی دانید! من چاره ای ندارم، جز این که خودم را در این اتاقی که کشف کرده ام پنهان کنم، تا شما برسید. سعی می کنم حواسم جمع باشد...
یک نویسنده عالی و متشخص