باید فکر سرپناهی برای شب می کردند.جزیره هیچ جای پناهگیری نداشت جز همان چندتا درخت لیل دورتر پشت سرشان بود.وقتی یوسف تفنگ به دست رفت توی آب باران ریزی شروع به باریدن کرد.از صبح این اولین باران بود با آن همه ابر سیاه بالای سرشان.آب جزر بود و دورتر لبه تپه های مرجانی را میتوانست روی آب ببیند.دهانش را باز گذاشته بود و باران را مزه می کرد.شیرین بود همراه با ته مزه ای از قارچ کوهی انگار.