به سمتم آمد و گفت: «زیبا دیر کردی، استاد الان رفت تو دفتر. نبودی ببینی چطوری اینور و اونور رو می پایید.» سپس با مرموزی گفت: «دنبالت می گشت.» از ته دل، بلند و بدون ترس خندیدم. گفتم: «قربونش برم من.» - خب دیگه... - پررو نشو دختر چشم سفید. می بینم به خودت رسیدی. از ساعت چند بیدار شدی جلو آیینه بودی؟ -لوس نشو، بچه ها دارن میرن سر کلاس، بدو بریم صندلی جلو رو بگیریم تا بتونم چشماشو ببینم. - خاک تو سرم. مثل اینکه میای درس بخونیا! فکر کنم این ترم مشروط بشی. - به خودم مربوطه. برو دیگه... چرا انقدر یواش راه میری؟ بدو دیگه.
گاهی وقتها زندگی آدماها میتونه خیلی پیچیده بشه اونقدر که اصلا قابل پیش بینی هم نباشه .میشه با یه تصمیم زندگی خودت کامل تغییر بدی .میتونی خودت رو قربانی خودت کنی .یا برعکس خودت رو رها کنی از موقعیت که توش هستی .بعضی چیزا سرنوشت آدماها هست بعضی چیزا حاصل تصمیم آدمها میتونه باشه . ولی هیچ موقعیتی .حسی . موندنی نیست و تغییر میکنه همه چی ...🤍🤍
عالی واقعا ❤️بی نظیر بود
باید مطالعه کرد تا فهمید چه اثر زیبا هست از یه نویسنده توانمند 🤍🤍