بیابان است. درست وسط یک بیابان خشک ایستاده ام! تا چشم کار می کند ماسه های روان و داغی هست که آن ها را زیر پاهایم احساس می کنم. تشنه ام، خیلی تشنه ام. زبانم را احساس می کنم که مثل تکه چوبی در دهانم خشک شده. باد ملایم و گرمی صورتم را به آرامی می نوازد. هیچ صدایی نمی شنوم!
مدام به دور خودم می چرخم تا بلکه راه نجاتی بیابم. کمی آن طرف تر، یک شی مثل آینه روی ماسه ها و زیر آفتاب می درخشد. با عجله خواستم سمت آن آینه بروم ولی انگار بدنم را زیر آب تکان می دادم! هر چه در توانم بود به پاهایم فشار می آوردم تا بتوانم حرکت کنم. در یک آن دیدم آن شی نورانی بین پاهایم افتاده. وقتی کمی دقت کردم دیدم یک تابلوی نقاشی است؛ تصویر مردی بود در بیابان اما پشتش به من بود. او نیز تابلویی در دست داشت. نه...! تابلو نبود، آینه بود! کمی که دقت کردم دیدم هزاران مرد در آینه های تو در تو پشت شان را به هم کرده اند!