یک رمان استادانه ی دیگر از «پچت».
داستانی غنی و تکان دهنده درباره ی یک بهشت از دست رفته.
«عمارت هلندی» چیزی را که همیشه می دانستیم، تأیید می کند: «آن پچت» کتاب بد نمی نویسد.
«سندی» باید پرده را کنار می زد تا من را پیدا کند. «چرا پرده رو کشیدی؟» داشتم مطالعه می کردم. گفتم: «حریم خصوصی.» هرچند که در هشت سالگی حریم خصوصی معنایی نداشت. از این کلمه خوشم می آمد، از آن حس تنهایی موقع کشیدن پرده ها.
آن مهمان، برایمان یک معما بود. پدر ما هیچ دوستی نداشت، حداقل نه از آن هایی که شنبه عصر بخواهد دیروقت به عمارت ما بیاید. من حریم امن خود را ترک کردم و به بالای پله ها رفتم تا روی قالیچه ای که زمین را پوشانده بود، دراز بکشم. بنابر تجربه می دانستم که می توانم با خوابیدن روی زمین و با نگاه کردن از بین پایه ی نرده ها و اولین ستون آن، اتاق پذیرایی را ببینم.
پدرمان آنجا رو به روی شومینه کنار یک زن نشسته بود. تا جایی که می توانستم بفهمم، داشتند در مورد تابلو پرتره از خانم و آقای «ونهوبیک» حرف می زدند. بلند شدم و به اتاق خواهرم برگشتم تا گزارش بدهم. به «میو» گفتم: «یک خانومه.» «سندی» حتما این را از قبل می دانست.