همیشه اواخر روزهای طلایی پاییز به برلین می رسیدند. در آلمان، آشوب های عظیم و خودسرانه علیه جمهوری «وایمار» همه جا مشهود بود، در خیابان های باریک، چهارراه های سنگ فرش شده و زیر چراغ های کوچکی که در پیچ و تاب های درختان انگور، بالای سر مردان و زنان قرار گرفته بودند.
بعد از جنگ، سیل مهاجران از شرق وارد آنجا شده بود و رایحه ی جدیدی که غریبه ها با خود به همراه داشتند، در تمام شهر به مشام می رسید. گفت و گوها پرثمر بود و شور و اشتیاق زیادی به وجود آمده بود، اما هیچ کدام شکم ها را سیر نمی کرد.
به زندگی پهناور و پر از شاخ و برگ فکر می کرد. اول حادثه ای رخ می دهد، سپس اتفاق دیگری می افتد. پشت فرمان بود و به آرامی حرکت کرد. هر روز اتفاق جدیدی می افتد، هر روز و هر روز. این پافشاری و وقوع حوادث، منجر به اتفاقات جدیدتری می شد. وارد ترافیک شد. وارد خط حاشیه ی خیابان شد. زندگی، پیشرفت به سوی چیزهای ناشناخته است، به سوی پایانی شگفت انگیز.