قدرتمند و مسحورکننده.
داستانی بهنگام درباره خود آمریکا.
حماسه ای جذاب که مسیر زندگی یک خانواده را در طول سه نسل پی می گیرد.
همیشه اواخر روزهای طلایی پاییز به برلین می رسیدند. در آلمان، آشوب های عظیم و خودسرانه علیه جمهوری «وایمار» همه جا مشهود بود، در خیابان های باریک، چهارراه های سنگ فرش شده و زیر چراغ های کوچکی که در پیچ و تاب های درختان انگور، بالای سر مردان و زنان قرار گرفته بودند.
بعد از جنگ، سیل مهاجران از شرق وارد آنجا شده بود و رایحه ی جدیدی که غریبه ها با خود به همراه داشتند، در تمام شهر به مشام می رسید. گفت و گوها پرثمر بود و شور و اشتیاق زیادی به وجود آمده بود، اما هیچ کدام شکم ها را سیر نمی کرد.
به زندگی پهناور و پر از شاخ و برگ فکر می کرد. اول حادثه ای رخ می دهد، سپس اتفاق دیگری می افتد. پشت فرمان بود و به آرامی حرکت کرد. هر روز اتفاق جدیدی می افتد، هر روز و هر روز. این پافشاری و وقوع حوادث، منجر به اتفاقات جدیدتری می شد. وارد ترافیک شد. وارد خط حاشیه ی خیابان شد. زندگی، پیشرفت به سوی چیزهای ناشناخته است، به سوی پایانی شگفت انگیز.