هنگامی که دختر چشم هایش را باز می کند، دقیقا نمی داند کجاست، یا اسمش چیست و حتی نمی داند کیست! بلند می شود، با ضعف و ترسان و لرزان خود را به بیرون از کلبه چوبی می رساند، دریا مواج است و باران می بارد، دستی بر شانه اش می نشیند و زنی را می بیند که نمی شناسد، زن می گوید او مدت ها در کما بوده، او دختری ایرانی است اما حالا این جا کنار دریا در کشور فرانسه در خانه ی زنی فرانسوی از خواب برخاسته! مدتی می گذرد و لوکاس به آن جا پا می گذارد، یک بازیکن فوتبال معروف که برقی در چشمانش دختر را به فکر فرو می برد. لوکاس برایش آشناست، گاهی به او اعتماد دارد و گاه بی اعتماد می شود! مرد می خواهد به دختر کمک کند، از دوست ایرانی اش کوهیار دعوت می کند تا به دیدار دختر بیاید، دختر ابتدا عصبانی می شود اما با دیدن کوهیار انگار خیلی چیزها تغییر می کند…
کتاب ترانه ی فراموشی