اثر نخست غنی و به یاد ماندنی «جانز».
عاشقانه ای تلخ و شیرین که ریشه در گذشته ای تاریک دارد.
با نثری نفسگیر و الهام گرفته از داستان هایی واقعی درباره دوره ای فاجعه آمیز و کمتر شناخته شده در تاریخ ژاپن و آمریکا.
بی اختیار من هم به او لبخند می زنم. فرزند کوچک من در آغوشم آرمیده است. جایمان گرم است و در کنار هم در امان هستیم. او زود به دنیا آمده و به سختی نفس می کشد، اما زنده است و این مایه قوت قلب من است.
وقتی پیشنهاد می کنند او را ببرند تا بتوانم استراحت کنم، مخالفت می کنم. نمی توانم بگذارم از جلوی چشمان من دور شود. یک نفر کنار من می ماند. به این ترتیب، وقتی می خواهم بخوابم از امنیت کودکم مطمئن خواهم بود.
«بسیاری از آدم ها شانس می آورند، اما تعداد اندکی از آن ها سعادتمند می شوند.» صدای راهبه زنگدار اما آرام است. «فرزندم، تو می توانی سکه را به هوا بیندازی، اما هر دو روی آن در اختیار سرنوشت است. این جایی است که تو قرار بود در آن باشی. هیچ ارتباطی با شانس ندارد.» او لبخند می زند و لبانش را به گونه ای جمع می کند گویی هیچ دندانی ندارد.
مریضترین و هولناکترین و بهترین کتاب این اواخر👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻
بنظرم به درستی فرهنگ شرق و ژاپن رو نتونسته بود نشون بده و خیلی واضح بود نویسنده آمریکاییه و با دیدگاه ذهنی خودش نوشته ولی خب پایانش جوری بود که راضیم کرد
داستانش قشنگه😌
دوماه پیش خوندمش خوب بود