یک خبرهایی بود که هم می دانست و هم و نمی دانست . تا رسیدن به خانه هر دو سکوت کرده بودند. انگار که هر دو مرده بودند. به محض توقف ماشین دستش را پس کشید و پیاده شد. نمی خواست به پشت سرش نگاه کند. با عجله کلید را در قفل چرخاند تا در را باز کند اما نمی شد. بعد از یکی دوبار تقلا متوجه حضورش شد.درست پشت سرش ایستاده بود.