قسمت هایی از کتاب با سنگ ها آواز می خوانم (لذت متن)
لبخندی زد و از محدوده ی نگاه غمگینی زن نشسته روی تخت دور شد. لبخندی از روی اجبار که نشان دهد همه چیز خوب و عالی ست و هیچ جای نگرانی وجود ندارد. اجبارهایی که بخش مهمی از زندگی اش را تشکیل می دادند. خودش را به پشت پنجره ی سرتاسری اتاق خوابش رساند. پنجره ای که در انتها به یک در ورودی رو به بالکن ختم می شد