از راه پله ها علاوه بر صدای پا، صدای حرف زدن هم می آمد. صدایش را شنیدم. هیچ کدام مان فاصله را نه برمی داشتیم و نه کم می کردیم. جایی حوالی هم نفس می کشیدیم. دوئل راه انداخته بودیم. نه او کنار می کشید و نه من! صدای پایین واضح و واضح تر می شد، چشم در چشم هم بودیم. لجبازی نبود، یک چیز دیگر بود. ا او خیلی نزدیک شده بود، اما جاذبه ای عجیب من را همان جانگه داشته بود. ایمان آوردم که قطبهای ناهمنام همدیگر را جذب می کنند.
از اون کتاباییه که وقتی شروع میشه اصلا نمیتونی پایانش و حدس بزنی در طول قصه کم کم کارکتر هارو میشناسی و درک میکنی و واقعا جذابه!👍👍