از راه پله ها علاوه بر صدای پا، صدای حرف زدن هم می آمد. صدایش را شنیدم. هیچ کدام مان فاصله را نه برمی داشتیم و نه کم می کردیم. جایی حوالی هم نفس می کشیدیم. دوئل راه انداخته بودیم. نه او کنار می کشید و نه من! صدای پایین واضح و واضح تر می شد، چشم در چشم هم بودیم. لجبازی نبود، یک چیز دیگر بود. ا او خیلی نزدیک شده بود، اما جاذبه ای عجیب من را همان جانگه داشته بود. ایمان آوردم که قطبهای ناهمنام همدیگر را جذب می کنند.