«مدام دست به پشت او میکشید و سعی میکرد کمی دخترک ترسیده را آرام کند. آن لحظه فهمید، شاید که دیر اما فهمید، پشت همهی لاکهای جیغ دنیا خوشی خیمه نزده...».
ترگلسادات توفیق دختریست که در شانزده سالگی با ازدواجی سنتی و شاید بتوان گفت حسابگرانه، تجربه تلخی را در زندگیاش رقم میزند. او در روزهای ابتدایی دوران عقد با واقعیتی درباره همسرش مواجه میشود که کاخ آرزوهایش را فرو میریزد. بهای رهایی از بند آن ازدواج، تنها سکوت و رازداری ترگل است که از سویی به آبروی او هم گره خورده...
شروع کتاب با شوک بزرگی همراه است. موضوع جسورانه و شاید بتوان گفت تابویی که نویسنده به آن پرداخته، خواننده را مشتاق خواندن سرنوشت ترگل میکند، دختری که در سایهی حمایت پدری هرچند تنگدست ولی بزرگمنش و با عزتنفس رشد کرده و طعم تلخ شکست را در سنی که باید فکر و ذکرش درس و مدرسه و دانشگاه باشد، به بدترین شکل ممکن، میچشد.
کتاب بالماسکه