از فصل بیست سالگی ام خواهم گفت و از فصل سی سالگی ام.
من سراسر فصل دیوانگی ام را گره زدم و رویای عجیب و غریب بافتم و در شبی که دیگر صدای آتش بازی آدم های شهرم به انتها رسیده بود همهی گره های دوست داشتنی که به مرز کوری رسیده بودند را با دندان باز کردم و بعد کمی دیرتر از نو زندگی را بافتم و در آستانه ی سی سالگی گره هارا به امید تحقق رویاهایم کور کردم. ایمان دارم این بار گره ها حتی با دندان هم باز نمی شود.