در تلاش هستم تا افکار منفی را از خود دور کنم. سعیده در زندگی من، حکم باد و بورانی شدید را دارد که گاه می وزد و هستی ام را در می نوردد. همان طور که عاشق شدنش خط عاشقی را برایم مشق کرد، اکنون نیز روی گردانی او از عشق، مرا دل سرد و ناامید کرده است. سعیده گاه به سان باد می وزد و خود را لابه لای خطوط زندگی ام جای می دهد. طوری میان سطرها می نشیند که قلم از دستم می افتد و از یاد می برم که کجای قصه ی زندگی بوده ام. او محض خالی نبودن عریضه، گاه و بیگاه بر زندگی ام می وزد، اما در برخورد با من، گردبادی می شود خانمان برانداز. هر بار تخم تردیدی بی منطق را در دلم می کارد. عجیب آنکه می دانم احساسی که با هر دیدار و شنیدن گفته های منفی اش در دلم جوانه می زند، عقلانی نیست، اما آن حس در ضمیر ناخودآگاه من، سبب جا به جا شدن معیارهایم می شود. مغز آدمیزاد برای خوشامدگویی به احساسات متناقض ذهنی، از عقل و منطق اجازه نمی گیرد.
روز نخستی که پس از سال ها او را دیدم، پایه های فکری ام لرزید. از آن پس، گفته های تلخش در مورد مهران و بسط دادن آن ها به همه ی مرد ها، مرتب تن خوش بینی ام را می گزد.