لبخندش کم کم جمع شد و تنها تبسمی زیبا به نمایش گذاشت. قدمهای رفته را باز گشتم و خیره در نگاهش، دستم را روی دستهایش گذاشتم و ماگ دورنگی را که حالا بیشتر از قبل دوستش داشتم، در میان دستش فشردم.
- امیرعلی تو یکی هستی که مثل هیچ کس نیست. رنگ عشق را در چشم هایش دیدم! رنگی که شبیه هیچ رنگی نبود.
رنگی که تنها با چشم دل دیده می شد.
بزاقش را فرو داد.
- مطمئنی؟
پلک هایم را برای تأیید، یک مرتبه روی هم گذاشتم.
- مطمئنم.