او می رود، با یک تن نیمه جان بر روی دست! حبا یک قلب نیمه جان در سینه! و با دو پای ناتوان در تن! وقت شانزده سالگی اش، یک دختر بچه دبیرستانی بود. کوله بر دوش، با همان خنده های پرشیطنت از جلوی در خانه شان رد می شد و صدای خنده هایش گوش فلک کر می کرد. نمی دید که، می خندد به قهقهه و دل می برد بی رحم! از آن جوانک بیست و چندساله ی سر به زیری که خشک می شد، گاهی دم آن خانه! نگاهش دو دو زنان پایین می افتد و هرچه می خواهد نگاه نکند نمی تواند! نمی شود. دلش می سرد به سمت صورتش و نگاهش هم به دنبالش! چانه اش می لرزد! زیر بارش بارانی که وحشیانه می بارد، از سرما بود یا که از عجز، می لرزد و همان وقت پایش درون چاله ی کوچکی می رود... مه شدت تلو میخورد و دم زمین خوردنش، زانو می زند! درد درون زانو و پس از آن به همه جانش ریشه می زند و دندان روی هم می فشارد. فکش سفت می شود از درد! چشمی روی هم می فشارد و فقط نفس می زند. تنها به مادرش گفته بود که خاطرخواه دخترک شانزده ساله ای شده که هم محله شان است! حاجیه خانم بر صورت زده بود که: " دختر تاج ملوک؟!" .
بى نظیر بود پیشنهاد میکنم خیلى روان بود وبه جزئیات دقت زیادى شده بود تبریک به نویسنده
من خوندم .. واقعا خوشم اومد .. جوری که بدم میاومد تموم شه .. چون واقعا خیلی سخت پسندم..