شب های طولانی زمستان دورم جمع می شوند و می گویند قصه بگو. من هم چشم هایم را می بندم و با نوک انگشت هایم تصویرهای روی شنل را برای شان می خوانم. فکر می کنند هنوز به دیدن عادت نکرده ام و به دست هایم بیشتر از چشم هایم باور دارم. می پرسند حالا چرا چشم هایت را می بندی؟ جواب شان را نمی دهم، چون مطمئنم که باور نمی کنند، اما بعضی وقت ها آدم باید چشم هایش را ببندد تا بهتر ببیند.
داستانی تخیلی، با کلماتی پر تکرار و خسته کننده و با سرانجامی کاملا مشخص، جز بخش اول (هرمس) که بوی تازگی میداد و حرفی برای گفتن داشت، بقیه کتاب ارزش خواندن نداره