آفتاب پرست می دانست که همیشه باید در روشنایی نور به دنبال شکار خود بگردد اما ساعت ها راه رفته بود و چشم چرخانده بود و هیچ چیزی برای خوردن پیدا نکرده بود. برای همین وقتی بوی شکار به دماغش خورد، ایستاد. بو از سمت غار سایه ها که در تاریکی جنگل بود، می آمد. با خودش فکر کرد: «اون دفعه که زبونم رو به سایه پرت کردم چیزی نشد...» این بار هم آفتاب پرست زبانش را پرت کرد اما... این کتاب با الهام از رساله های فی حاله الطفولیه و لغت موران سهروردی نوشته شده است.