این روزها هیچکس هنر زندگی کردن را بلد نیست... رسیدن به قطارها، قرارهای مختلف، خالی کردن وقت برای انجام این همه چیز-تمامش بی معنی است. اگر از من بپرسی، آدم باید با طلوع خورشید از خواب بیدار شود، هر وقت دلش می خواهد غذا بخورد، و هیچ وقت خودش را به زمان یا تاریخ مشخصی محدود نکند. اگر آدم ها به من گوش می دانند، می توانستم چگونه زندگی کردن را یادشان دهم.
گریه کردن از روی اختیار، اصلا دستاورد آسانی نیست.
«به هیچکس نباید بگی، باشه؟» امیلی این را گفت در حالی که می دانست هیچ راه دیگری برای شروع صحبت روی کره ی زمین وجود ندارد که به اندازه ی این جمله بتواند توجه و همدلی شنونده را برانگیزد.
امیلی در برگشت شانس آورد و به محض اینکه وارد مسافرخانه شد با خانم بلینگ روبرو شد که توی هال ایستاده بود. با دیدن او گفت:
-وای، خانم بلینگ. من عصر دارم از اینجا می روم.
- با قطار ساعت چهار می روید؟ به اکستر؟
-نه. می خواهم بروم به سیتافورد.
-به سیتافورد؟
از قیافه اش معلوم بود که خیلی کنجکاو شده.
-بله. می خواستم بپرسم تو سیتافورد جایی هست که اقامت کنم؟
-می خواهید شب بمانید؟
کنجکاوی اش بیشتر شده بود.
-بله... چیزه... اگر اشکالی ندارد می خواستم برویم یک جای خلوت که خصوصی با شما صحبت کنم.
خانم بلینگ با رغبت او را برد به اتاقک خصوصی خودش. اتاق کوچک و خلوتی بود که بخاری دیواری آن روشن بود و شعله می کشید.
امیلی گفت:
-خواهش می کنم به کسی نگویید و بین خودمان بماند.
می دانست که برای جلب همدردی او راهی بهتر از این وجود ندارد.
خانم بلینگ چشمهای سیاهش از کنجکاوی برق زد و گفت:
-مطمئن باشید دخترخانم. به کسی نمی گویم.
-می دانید این آقای پیرسون...
-همین آقایی که جمعه اینجا بود و پلیس دستگیرش کرده؟
-دستگیرش کرده؟ واقعا دستگیرشده؟
-بله خانم جان. حدود نیم ساعت پیش.
رنگ از چهره ی امیلی رفت. پرسید:
-شما... مطمئنید؟
-بله خانم جان. امی، خواهرم از گروهبان شنیده.
امیلی گفت: چه وحشتناک!
انتظار دستگیری اش را داشت، ولی بازهم ناراحت کننده بود. گفت:
-می دانید... من ... من نامزدش هستم و مطمئنم او این کار را نکرده. وای خدا، خیلی وحشتناک است.
بعد زد زیر گریه. قبلا به اندربی گفته بود قصد دارد گریه کند، ولی چیزی که ازش می ترسید این بود که خیلی راحت اشک می ریخت. انگار گریه هایش واقعی بود و از همین می ترسید...