یکی از مهمانان « سر ریچارد کانوی » ( ۵) ، مردی نظامی، اهل مسافرت و ورزش بود و غیر از آن ها شش هفت جوان هم بودند که سترویت اسمشان را نمی دانست، همچنین مرد دیگری به نام « آلکس پورتال » ( ۶) . به نظر سترویت، پورتال آدم جالبی بود و آن طور که فهمیده بود همسرش استرالیایی بود. پورتال دو سال قبل به استرالیا رفته و در آنجا با همسرش آشنا شده، بعد با او ازدواج کرده و او را با خودش به انگلستان آورده بود.
بخش مردانه وجود سترویت با او صحبت می کرد، اما بخش زنانه وجودش- چون آقای سترویت به خوبی ظرافت زنانه را درک می کرد- به همان اندازه مشتاق پیدا کردن جواب این سوال بود که چرا خانم پورتال موهایش را رنگ کرده؟ شاید هیچ مرد دیگری متوجه این مطلب نشده بود، اما برای آقای سترویت سوال برانگیز بود. او از همه کارهای زنانه سردرمی آورد و برای همین، این موضوع او را متعجب کرده بود.
خیلی از زن هایی که موهای تیره دارند موهایشان را روشن می کنند، اما او تا به حال ندیده بود زنی بور موهایش را تیره کند. همه چیز درباره این زن برایش جالب بود؛ نمی توانست درک کند که این زن خوشحال است یا ناراحت و این موضوع آزارش می داد. علاوه بر این، او تاثیر شگرفی بر همسرش داشت. آقای سترویت پیش خودش فکر می کرد که او همسرش را می پرستد، اما در عین حال از او وحشت دارد. این حالتی غیرعادی بود. کاملا مشخص بود وقتی زنش حواسش نیست، پورتال کنجکاوانه او را نگاه می کند.
اوشام گفت: « ساعت دوازده است. عیدتان مبارک! همگی سال خوبی داشته باشید. درواقع ساعت پنج دقیقه جلوست، نمی دانم چرا بچه ها برای تحویل سال بیدار نماندند؟ » همسرش با آرامش گفت: « فکر نکنم آن ها واقعا به رختخواب رفته باشند، حدس می زنم رفته اند در رختخواب های ما شانه سر یا از این چیزها بگذارند. این کار آن ها را خیلی سرگرم می کند، نمی دانم چرا؟! یادم می آید وقتی جوان بودیم اجازه این کارها را نداشتیم. »
کانوی خندان گفت: « روزگار عوض شده، روزگار عوض شده. » او مردی قدبلند با تیپ ارتشی ها بود. او و اوشام از آن آدم های صادق و روراستی بودند که ادعای عقل و منطق نمی کردند. خانم لورا ادامه داد: « زمان جوانی من، همه ما دایره می ایستادیم، دست های همدیگر را می گرفتیم و آواز می خواندیم. مگر می شود آن شعرها را فراموش کرد؟! من همیشه به آن ها فکر می کنم. »