اگر می توانستم بروم،کجا می رفتم، اگر می توانستم باشم، که می بودم، اگر صدایی داشتم، چه می گفتم، کی این را می گوید، که می گوید که منم؟ به سادگی جواب بدهید، یکی به سادگی جواب بدهد. همان غریبه همیشگی است، که تنها برای اوست که هستم، در قعر نیستی ام، نیستی اش، نیستی مان، این هم یک جواب ساده. بافکر کردن نیست که می یابدم، پس چه باید بکند، زنده و سردرگم، آری، زنده، هر چه می خواهد بگوید. فراموشم کن، نادیده ام بگیر، آری، عاقلانه ترین کار همین است، راهش را خوب بلد است. این چه صمیمیت نامنتظره ای است بعدازآن چنان تنهایی، فهمیدنش آسان است، این چیزی است که او می گوید. اما نمی فهمد، من در سر او نیستم، در هیچ جای تن فرسوده اش نیستم و بااین حال من آنجا هستم، برای او آنجا هستم با او، و آشفتگی ها همه از همین جاست. همین باید برایش کافی می بود، که بازهم دید غایبم، اما نیست، می خواهد آنجا باشم، شکلی داشته باشم و دنیایی، مثل او، به رغم او، من که همه چیز هستم، مثل او که هیچ چیز نیست. و وقتی حس می کند که من از هستی تهی ام، می خواهد من از هستی او تهی باشم، و برعکس، دیوانه است، دیوانه، دیوانه.
حقیقت این است که دنبال من می گردد تا بکشدم، تا من هم مثل او مرده باشم، مرده مثل زندگان. او همه این ها را می داند، اما دانستنش فایده ای ندارد، من این ها را نمی دانم، من هیچ نمی دانم. او با اعتراض می گوید که استدلال نمی کند ولی کاری نمی کند مگر استدلال کردن، حقه باز، انگار این کار دردی دوا می کند. خیال می کند به لکنت افتاده است، خیال می کند چون به لکنت افتاده دارد به خاموشی من دچار می شود، به خاموشی من خاموش می شود، می خواهد تقصیر من باشد که به لکنت افتاده، البته که به لکنت افتاده.