نفس ها در سینه حبس بود. لباس های پاره، پای زخمی، شلوار خونی ، اورکت آمریکایی و ریش بلند و خاکی ام، بدجوری توجه یکی از بعثی ها را جلب کرده بود. چشم از من بر نمی داشت و کوچک ترین حرکاتم را زیر نظر داشت. نمی دانم ! شاید تصور می کرد من فرمانده این دسته هستم.