رئیس، که در امور محرمانه ی اداری اندکی بی مبالات بود، وقتی پای این پنج نفر به میان می آمد، خدای احتیاط و محافظه کاری می شد. در این مواقع، گفت و گویش با ما چنان مختصر و مفید بود که آدم ناامید می شد. به تلفن جواب میدادیم، دکمه ی برقراری ارتباط دفتر رئیسی را میزدیم و مثلا میگفتیم: « سالگادو. او هم فقط میگفت : « وصل کنید» یا «بگو نیستم» ، یا بگو یک ساعت دیگر تماس بگیرد. گرچه میدانست می شود به ما اعتماد کرد، دریغ از یک کلمه شوخی با حرف بیشتر. ,. . .
از شما چه پنهان، من خیلی احساساتی ام. گاهی به همین خاطر خودم را سرزنش می کنم. به خود نهیب میزنم که در این دوره و زمانه باید به فکر خودت باشی، حسابگر باشی، اما فایده ندارد. میروم سینما و مینشینم پای یکی از آن فیلم های سوزناک مکزیکی درباره بچه یتیم ها و پیرمرد پیرزنهای بدبخت بیچاره. با این که شک ندارم سراسرش دروغ است، باز نمی توانم جلو بغضم را بگیرم