امروز صبح کشوی کوچک قفسه ای را باز کردم و ناگهان دسته ای عکس،بریده جراید،نامه،رسید و یادداشت بر زمین ریخت.آنگاه کاغذی کهنه با رنگی محو (احتمالا سبز) را دیدم،با لکه های تیره خشکیده جوهردر رطوبت.تا این لحظه از وجودش بی اطلاع بودم،اما بمحض دیدن،خط آن را بازشناختم،نامه ایزابل بود. من و ایزابل کمترنامه می نوشتیم.در واقع،دلیلی نداشت،چون هیچ وقت جدایی ما طولانی نبود.با دیدن آن خطوط نازک دراز و منحنی و هم ردیف کمی تعجب کردم،در آنچه که می توان شخص و زمانی معین را بازشناخت.نوشتار آشکارا فاقد سبکی خاص بود،مربوط به دوران قلم قاشقی،وقتی هنوز با روان نویس نمی نوشتیم،حتی قطره های بنفش جوهرچکیده بر کاغذ،حال تقریبا محو، قابل مشاهده بود.او چنین می گوید :«عزیزم:سه هفته ای هست که بازگشته ام. یعنی سه هفته ای است که تنها می خوابم.وحشتناک نیست؟می دانی شب بیدار می شوم و گاهی به حضور تو نیاز دارم تا احساس کنم در کنارم هستی.نمی دانم تو چه حسی داری،اما تصور اینکه تو در کنارمی سبب می شود تا باور کنم تحت حمایتم.کابوس هایی وحشتناک می بینم،اما در کابوس هایم دیو و هیولا نیست. تنها می بینم بی تو در بسترم و وقتی بیدار می شوم و کابوس را مرور می کنم،در می یابم که درست است و ....»
اگر همیشه با دیده ی شک و تردید به رمان های عاشقانه و طرفداران آن نگریسته اید و علت محبوب بودن این ژانر، کنجکاوی تان را برانگیخته است، با این مقاله همراه شوید